نکته: هر کتابی که میخوانم، سیلی محکمی است بر آرامشهای بجا مانده( البته توهم آرامش)، غفلت آرامشآور است.
۲_ پرسیدم: چرا کتاب میخوانی؟ گفت: برای تثبیت باورهایم. پرسیدم: باورهایت چقدر به حقیقت نزدیک است؟ گفت: صد در صد؛ باورهایم چیزی جز عین حقیقت نیست!
نکته: من نیز روزگاری دچار توهم خودحقیقتپنداری» بودم، کتاب میخواندم برای تثبیت آن حقیقتِ مسلم؛ ولی هر کتابی که خواندم یک خشت از ساختمان آن حقیقتپنداریام فرو ریخت. کتابی که محتوایش ساختار فکریام را درهم نریزد یا تَبر بر باورهای ذهنیام نزند کسل کننده است، از خواندن ده کتاب(برای ذخیرهی معلومات) فهمیدن یک مقاله و کتاب کوچک که درگیری فکری و دغدغهی ذهنی ایجاد کند و من را به تحلیل، بررسی. وادارد برایم بهتر و ارزشمندتر است.
۳_ پرسیدم: چرا کتاب میخوانی؟ گفت: هرکتابی که خواندهام بر میزان دانایی، اعتماد بنفس، موفقیت. هایم افزوده شده است. پرسیدم: چه کتابهایی؟ گفت: قورباغهات را قورت بده، صد راز موفقیت، چگونه پولدار شویم، آیین دوستیابی، آیین خوشبختی.
نکته: از توهمزایی کتابهای زرد که بگذریم، اگر دو کتاب درست و حسابی در طول عمرم خوانده باشم، هر پاراگرافاش من را به شناختِ مرزهای نادانیام نزدیکتر کرده است.
واپسین سخن:
عادتا آدم زیاد کتابخوان نیستم، ولی هیچ علاقهای به حفظ خط به خط کتاب و ذخیره معلومات ندارم؛ به شدت باورمندم که هر کتابی باید در زندگی عینیام تاثیر گذار باشد، غیر از این آن کتاب را کنار میگذارم، چون برای من نیست.
گاهی ترس برم میدارد، هر کتابی که ورق میزنم، تازه میفهمم که جغرافیای نفهمیدنهایم چقدر گسترده و عمیق است.
درباره این سایت